حنیفاحنیفا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره

حنیفا مورچه ی قشنگ مامانشه

بزغاله

با مه نیا دارید نقاشی می کنید. یهو می گی: می خوای برات بزغاله بکشم؟ مه نیا: آره و شما چند تا خط کشیدی. مه نیا:خیلی قشنگ کشیدی!  و مه نیا شبیه همون خطوط رو کشید و با خوشحالی گفت: منم بزغاله کشیدم.   اون موقع هیچی بلد نبودی بکشی به جز دایره ولی اعتماد به نفست منو کشته.   الان یه کم بهتر شدی .صندلی ،مربع ، ماه ، موز ،خورشید و سرسره رو بلدی بکشی.شاید بازم باشه ولی من الان یادم نمیاد. دیگه داشتم ازت ناامید می شدم .فکر می کردم استعداد نقاشی ات به مامانت رفته .که خدا روشکر دیدم نه وضعت بهتره.   ...
1 آذر 1393

خانه داری

قبلااصرار داشتی ظرف بشوری. منم گاهی یکی دوتا ظرف کوچولو مثلا یه قاشق و یه بشقاب کوچولوی تمیز بهت می دادم تا مثلا آب بکشی و بعدم بدی به من تا بذارم بالای ظرفشویی. شما هم احساس سرخوشی و شعف و شادمانی داشتی. خدا رو شکر مدتی بود دیگه زیاد اصرار نمی کردی. اما دوباره جدیدا به  ظرف شستن علاقه پیدا کردی و ظرف شستن به شیوه ی قدیم رو هم قبول نداری. خودت اسکاج رو برمی داری و مایع ظرفشویی می ریزی و  مشغول ظرف شستن می شی. وقتی دیدی من حواسم بهت هست که رفتی داری ظرف می شوری گفتی:من بعضی وقتا ظرف می شورم.وقتی بزرگ شدم همیشه ظرف می شورم.   یعنی این که خودت حواست هست که هنوز کوچولویی و نمی تونی ظرف بشوری و نیازی نیست...
1 آذر 1393

حشره

یه حشره داره پرواز می کنه. می گی: مامان بریم حشره رو ناز کنیم. بعد با تعجب می پرسی: چرا حشره لباس نپوشیده؟ ...
1 آذر 1393

تشویق 2

می خواستیم بریم بیرون. شما خودت باید با دقت لباس ها رو انتخاب کنی . هوا سرد بود .می خواستم سارافون بافت رو برات بپوشم . اما اظهار نارضایتی کردی. گفتم: یادته رفتیم خونه ی عارف  ، اینو پوشیده بودی؟ خوشحال و خندان گفتی: مامان ، اینو برام بپوش که خونه عارف پوشیده بودم. بدون هیچ گونه ناراحتی و صحبتی لباست رو پوشیدی  و رفتیم بیرون. روز بعد مثلا ظرف شسته بودی و لباست خیس شده بود. خودت از توی کمدت یه بلوز آورده بودی که برات بپوشم. این روزا گاهی که یه لباس آستین کوتاه میاری بهت می گم سرده و باید لباس آستین بلند بپوشی.بماند که گاهی قبول نمی کنی و لباس استین کوتاه رو روی لباس استین بلند تنت می کنم .برعکسش نمی شه چ...
1 آذر 1393

شال گردن

یه دونه تل برداشته بودی و مثل میل بافتنی دستت گرفته بودی و ادای بافتن در می آوردی. می گفتی: دارم برای بابا اکبر شال گردن می بافم. و چون رنگ تل سبز بود می گفتی:دارم شال سبز می بافم. کمی طول کشید تا بافت شالگردن تموم شد. بعدش شال خیالی رو دور گردن بابا انداختی و نمی دونم چرا برای بابا آستین  هم پوشیدی مثلا. با خوشحالی خوابیدی. فردا گفتی: مامان بابا شالگردنشو پوشیده. نگاه کردم دیدم شال بابا خونه است.بهت نشون دادم و گفتم : نه شالش خونه است. گفتی: نه ، شالگردن سبزشو که بافته بودم  می گم.   ...
1 آذر 1393
1